چرا هنوز ناراحتی ؟
عنایت معلم شهید سیدمرتضی دادگر

 

 

 

عنایت معلم شهید سیدمرتضی دادگر

تاریخ تولد :            22 دی 1344 
تاریخ شهادت :        22 دی 1365

راوی: سید منصور حسینی 
عضو گروه تفحص شهدای کمیته ی جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح

 

از تهران برایمان مهمان آمد 
برادر عیالم از بوشهر آمدند،
( اینها از واجبات خاطرات است که برایتان می گویم )
از ان طرف هم پسر عموهایم که راننده ماشین هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما.

بعد از ظهر که از محور برگشتم منزل ، 
خانمم گفت:
 میهمان داریم و در منزل هیچ چیزی نداریم!
 گفتم : خوش آمدند .
 به طوری می سازیم .
 خدا بزرگ است ، 
خدا وکیلی آن روزها ما برای خرید نان هم پول نداشتیم ،
 گفتم : حالا با همان چیزهایی که داریم می سازیم .
 آن شب را الحمدلله مهمانداری کردیم ،
 صبح رفتم خیابان از یک مغازه نسیه خرید کردم آوردم منزل بعد رفتم شلمچه سرکار تا بعد از ظهرچگونه گذشت خدا عالم است .
 بعد از ظهر همسرم گفت که دیگر هیچ نداریم .
 گفتم که خیلی خب . 
می روم الان بازار صفای خرمشهر یک اقای امیدوار داریم .
 خدا خیرش بدهد . 
هر وقت ما نسیه بخواهیم چترمان را آنجا باز می کنیم .
 رفتم گفتم :
آقای امیدوار میوه می خواهم .
 گفت: آقا سید هرچیزی دلت می خواهد بردار.
 مغازه متعلق به خودتان دارد. 
من هم نزدیک دو هزار و خورده ای میوه گرفتم .
 برای مدت یک هفته زد به حسابم بله .
 از اقا رضا ماهی فروش هم هشت هزار و چهارصد تومان ماهی گرفتم . 
رفتم سراغ یکی از دوستانم که مرغ فروشی داشت .
 سه هزار و خرده ای مرغ نسیه گرفتم و آوردم خانه .
 به خانمم گفتم :
 زن حالا باید با اینها ساخت تا سر برج که پولش برسه.

شد دقیقاً 20/4/1374 . 

خدا را شاهد میگیرم شاید آن روز یکی از سنگین ترین و زجر آورترین روزهای زندگی من بود !!!
 حالا دلیلش را کار ندارم ولی دلم خیلی پر بود.

آن روز ما داشتیم می رفتیم منطقه ،
 آن روز قرار بود روی نهر الذوجی ( کانال ماهی ) کار کنیم .
 مدام جا عوض می کردیم که هر چه سریعتر شهدا را بیاوریم.
 آن روز قرعه افتاد به نهر الذوجی یا همان کانال ماهی و یا کانال الذوجی .
 به من گفتند :
 میدان مین دارد ... باید پاکسازی شود .
 گفتم: خیلی خب پاکسازی می کنیم .
 من شروع کردم میدان مین را پاکسازی کردم . 
رسیدیم  خود کانال .
 رفتم ی گوشه ای و ...
 عقده های دلم را ریختم بیرون . 
روی صحبتم با خود شهدا بود .
 اولین جمله ای را که گفتم این بود : 
ببینید شما ها که اینجا خوابیده اید .
 تک تک شما ها صدای منو می شنوید . 
این اولین جمله ام بود...
 دیگه بقیه اش را کار ندارم . 
من اینها را گفتم : 
از روزی که مبتلای شما شدیم تا حالا دستمان را هم نگرفته اید. 

آن روزچهار شهید را ما در آوردیم . 
یک فقط پلاک داشت .
 یکی شهید اسدی بود ،
 یکی شهید دادگر بود ،
 یکی هم مجهوال الهویه ...

 آخر کار هم حدوداً ساعت نزدیک به تعطیلی بود که من یکسری استخوان پیدا کردم . 

این شهید دادگر ، 
ما پلاکش را پیدا کردیم
کیف پولش را هم پیدا کردیم . 
از روی کارت هایی که توی کیف داشت اسم او را هم خواندیم .
 پلاک را برداشتم . 
یکی از این کارتهایی که تقریباً خوانا بود .
 با کارت هویتش که باید می رفت فرستادیم .
 سه کارت در دست من ماند که عکسهایش واقعاً خوانا بود به این معنا که اگر به عکس سید منصور بگویید این عکس چه کسی است می گویند   سید منصور است دیگه .

 

من اینها را برداشتم گذاشتم توی جیب شلوارم و کار که تمام شد برگشتیم ایران . 

فرمانده مان گفت : 
از همین جا مستقیم بروید و توی مقر پیاده هم نشوید . 
ما آمدیم خرمشهر . 
وقتی رسیدم خانه یادم آمد که کیف و پلاک را تحویل ندادم که ثبت بشود .
 اتفاقاً خانمم سر کار بود . 
یا الله گفتم و رفتم داخل خانه . 
خانم میهمانمان در خانه بود . 
من گفتم می خواهم لباسهایم را کنار بگذارم که هر وقت خانمم آمد آنها را بشوید . 

بعد از نمازم ، خانم میهمان گفت : 
آقا سید ببخشید 
یک نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت :
 این مبلغ پول را به سید برسانید.

گفتم : به سید بگویم که این پول را چه کسی داده است ؟ 

گفت : بدهکار سید هستم.

حاج خانم میهمان پول را به من داد و من گفتم :
 ولی تاجایی که یاد دارم من به کسی پول قرض نداده ام و
 کسی هم از من پول قرض نگرفته . 
هرچی فکر کردم تعجبم بیشتر می شد. 

گفتم که  لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش کرده ام وگرنه کسی خود به خود برای کسی پول نمی فرستد. 
پول را گرفتم گفتم :
 اگر خانمم آمد بگو سید رفته بازار .

 

آمدم درب مغازه ی اقا امیدوار 

گفتم: آقای امیدوار بدهکاری ما چقدر بود ؟
 گفت: آقا سید پسر عمویتان آمد حساب کرد . ..

 گفتم عجب پسر عموی بی معرفتی دارم نا سلامتی او میهمان بود . 
آمد بدهی ما را حساب کرد. 
به اقای امیدوار گفتم : نکند تعارف می کنی؟
 آقای امیدوار گفت :
 ما جنس را فروخته ایم از پول هم بدمان نمی آید .

 رفتم درب مغازه ی آقا رضا...
 گفت : پسر عمویتان آمده حساب کرد. 

رفتم درب مرغ فروشی
 گفت : پسر عموی تان آمده حساب کرده ...
من ماندم که چه شده است و برگشتم به خانه ...

دیدم خانمم از مدرسه برگشته .

 

خانمم گفت :

 یک آقا پسری چند روزاست دارد می آید درب منزل سراغ شما را می گیرد من آن پسر جوان را نمی شناسم چونکه برای اولین بار او را می بینم . 
تا حالا توی مسجد هم او را ندیده بودم . 
به ایشان گفتم سید رفته شلمچه .
 چکار داری ؟ 
... خانمم گفت : امروز آمده چهل هزار تومان آورده گفته : این طلبی است که سید از ما می خواهد . 
به ایشان گفتم : به سید بگویم چه کسی آورده . 
گفت : 
بگویید... خودش می داند . 

 

به خانم گفتم :
 می روم بیرون چند دقیقه ای کار دارم زود بر می گردم . 
یک ربع ساعت طول نکشید برگشتم دیدم خانمم نشسته وسط حیاط وسایل شهید و عکسش را مقابل خود گرفته
 گریه می کند .

 

 

گفتم :
 خانم باز ما وسیله آوردیم و  شما شروع کردید گریه کردن ؟
 خانم گفت :
سید به جدم فاطمه زهرا (س) اگر یک چیزی بگویم باور میکنی؟
اما...  خدا وکیلی آن جوانی که چند روز می آید در منزل ما و پول آورده همین شهید بود .
 گفتم زن اشتباه نمی کنی؟
 اون دوازده سال پیش شهیدشده است .
گفت : صد سال پیش هم شهید شده باشد من اشتباه نمی کنم و این خودشهید است . 

حاج خانمی را ک میهمان بود صدا زدم و به او گفتم آن آقایی که از تهران آمد درب منزل ما پول آورد اگر ببینی می شناسی ؟ 
گفت : بله می شناسم . 
من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم 
گفت : سید به جده ات خودش است . 
دیدم خیلی سخت است باور کردن قضیه و خیلی سنگین است .

 گفتم حاج خانم شما اشتباه نمی کنی ؟
 گفت : نه . 

 

 

( عکس چون پرس شده بود سالم مانده بود )
 رفتم سراغ اقای امیدوار 

و عکس را به ایشان نشان دادم 
گفت با چشم خودم ندیدم
 ولی پسرم ،
 پسر عمویت را دیده که حساب کرده است . 
رفتم پیش ایشان گفت : 
همین عکس بود...

رفتم مغازه ی آقا رضا
گفت ک خودش است .

 رفتم سراغ بعدی ،
 گفت : خودش است . 

من توی بازار نشستم...

 شاید تا آخر شب گریه کردم نتوانستم بلند شوم بروم خانه .

 یکی از دوستهایم آمد و زیر دستهایم را گرفت و مرا به خانه آورد .

 آن شب د روجودم یک انقلاب عجیبی شده بود .

 نمی دانم چه حالی پیدا کردم .... 

 

 

صبح زود رفتم منطقه . 
یکی از دوستان که خیلی کم حرف بود

 آنروز به من پیله کرده که اقا سید چی شده ؟

 گفتم هیچی .

 چرا امروز اینهمه به ما پیله کردی ؟

 خیلی تاکید کردم . 
گفت : 

سید دیشب سحر خواب دیدم 
شهید دادگر در عالم خواب به من
 گفت :

 به سید سلام برسان 
بگو 
از ما خواستی کمکت کردیم 

چرا هنوز ناراحتی ؟

 

 


نظرات کاربران