سِرِّ نشدن ها در یک مراسم تولد / روایت یادواره ای که به سوگواره تبدیل شد
دوشنبه شب، ۲۴ اردیبهشت ماه: سخت مشغول برنامهریزی جشن ولادت امامرضا علیهالسلام و تولد شهدایی بودیم برای دوشنبه مورخ ۲/۳۱، اکثر شهدای دانشجومعلم مرکزمان متولد بهار بودند.
سهشنبه عصر، ۲۵ اردیبهشت ماه: برای برنامهریزیِ تولد شهدایی از خواهر شهید مرادی دعوت کردیم؛ نمیدانستیم، اما همان شبِ مراسم تولد شهید مرادی بود:) چه کار میکردیم؟ شهدا نامشان با اشک گره خورده، قبول داشتیم؛ جشن ولادت بود اما قول دادیم فقط چند قطره اشک مختصر از حضار بگیریم و به هلهله و شادی بپردازیم اما هنوز هم در ذهن خودمان تزویج این شادی و غم آسمانی را قبول نکرده بودیم.
چهارشنبه صبح، ۲۶ اردیبهشت ماه: هرچه کردیم بودجهمان کم آمد، نرسید به یک مولودیخوان و دو دف زنِ خانم؛ رها کردیم؛ آقای مداح با دریافت مبلغ کمتری، مولودیخوانی مراسم را تقبل کردند. گرههای کوچک و بزرگ سر راهمان سبز میشد، میدیدیم شهدا گرههارا مانند آب خوردن باز میکنند. زنگ زدم: سلام آقایِ.... یکسری حمایل و چوبپر برای خدام هیئت جشنمون میخواستیم.
شنبه صبح، ۲۹ اردیبهشت ماه: توضیح داد حمایلها رسیده اما بهتر است استفاده نکنیم چون رنگ حمایلها مشکیست و با مراسم شادیمان نمیسازد. چرکیندل، حمایلهای مشکی را کناری گذاشتم. انگار طلسم شده بود، این سومین باری بود که جوایز تولد شهدایی را تعویض میکردیم، سر هدایا به توافق نمیرسیدیم، کارها پیش میرفت اما همان اصلیها که کیک و هدیه بود هماهنگ نمیشد.
یکشنبه ظهر، ۳۰ اردیبهشت ماه: بستنیها خریده شد و فقط بستهبندی پذیرایی مانده بود و اندکی ریزهکاری که شنیدیم بالگرد حامل رئیس جمهور و همراهانشان مفقود شده. همچنان سخت مشغول هماهنگی مراسم بودیم اما ته دلم آشوب بود و دلم برای حرم آقا امام رضا تنگ. خسته و دامنکشان به اتاق رسیدیم، بدون حرف اضافی برقها را خاموش کردم، میخواندیم: «ای صفای قلب زارم...» و آرام در تاریکی شب اشک میریختیم...
سحر دوشنبه، ۳۱ اردیبهشت ماه: بعد از نماز صبح با اضطراب سری به خبرها زدیم، همچنان نسیم سرد بیخبری میوزید اما بوی امید نمیشنیدیم. ساعت شش صبح با صدای مستاصل فاطمه بیدار شدیم، همه میدانستیم قرار است چه بشنویم. دانههای گرم اشک از گوشه کنار صورتمان میچکید...هراس، غم، مِه، فقدان، خون، شب ابری، ورزقان، باران...تمام اینها به کنار، یک هفته تلاشمان برای جشن چه میشد؟! ظهر تصمیمان را گرفتیم، مراسم سر جایش اما برای شهیدان_خدمت ... تا شروع مراسم با چشمهای سُرخ باریدیم و بردیم و آوردیم...حمایلهارا برداشتم، حالا فهمیدم سِرّ این سیاهیها چه بود...سِرّ غم یاد شهدا چه بود... سِرّ آن نشدنها... و این دویدنها تحفه درویشی بود محضر امام رئوف، خادم الرضا و شهدای همراهشان...
| روایت یادواره بچههای فردوس؛ خراسان جنوبی؛ دیار آشنا با شهید_جمهور | به قلم دانشجومعلم، عطیه اسماعیلپور