مجنون و نمازگزار
مجنون و نمازگزار
روزی شخصی در حال نماز خواندن در بیابانی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مُهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد: حواس ات کجاست؟ مگر مجنونی؟ در این بیابان به این بزرگی چرا دقیقاً از پیش روی من عبور کردی و در عبادت ام خِلَل ایجاد کردی.
مجنون به خود آمد و گفت: ببخشید، من عاشق لیلی هستم و متوجه شما و نماز خواندن تان نشدم.
اما سوالی دارم: شما که عاشق خدای لیلی هستید و او را عبادت میکنید؛ چگونه متوجه عبور من از پیش رویت شدی؟