این را هم گفتم،
امّــــا بـــــاور نکـــــردید...
غلامرضا که شهید شد،
با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می زد،
ما هم گفتیم:
چی می گی بابا؟!
هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نگذاشت.
وقتی دید ما نمی فهمیم،
بغل دست قبرشهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت:
شهید عبدالمطلب اکبری
خاطره ای که خواهید خوانید، مربوط به شهیدی است که از توانایی گفتن و شنیدن بی بهره بود.
او در 65/12/4 به شهادت رسید.
راوی: حجت الاسلام انجوینژاد
« پنچ دقیقه قبل از اینکه برم یک نفر اومد کنارم نشست و گفت:
آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟
گفتم:
بفرمائید!
عکسی به من نشون داد، یه پسر نوزده - بیست ساله ای بود،
گفت:
اسمش «عبدالمطلب اکبری» ست،
این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود و در ضمن ناشنوا هم بود.
عبدالمطلب یک پسرعمویی هم به نام «غلامرضا اکبری» داشت که شهید شده.
غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون کر و لالی خودش با ما حرف می زد،
ما هم گفتیم:
چی می گی بابا؟!
محلش نذاشتیم،
هرچی سر و صدا کرد هیچ کس محلش نذاشت.
وقتی دید ما نمی فهمیم،
بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و
روش نوشت:
شهید عبدالمطلب اکبری.
بعد به ما نگاه کرد و گفت:
نگاه کنید!
خندید،
ما هم خندیدیم.
گفتیم حتما شوخیش گرفته،
دید همه ما داریم می خندیم،
طفلک هیچی نگفت؛
یه نگاهی به سنگ قبرشهید کرد و با دست، نوشته اش را پاک کرد.
سپس سرش را پائین انداخت و
آروم رفت . . .
فردایش هم رفت جبهه...
....10 روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و
دقیقاً توی همین جایی که با انگشت کشیده بود
خاکش کردند»...
و این وصیتنامه کوتاه هم از شهید عبدالمطلب اکبری است که نوشت:
" بسم الله الرحمن الرحیم"
یک عمر هرچی گفتم، به من می خندیدند،
یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره ام کردند،
یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند،
یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم،
خیلی تنها بودم.
اما مردم!
حالا که ما رفتیم بدونید،
هرروز با آقام حرف می زدم و
آقا(حجت ابن الحسن) بهم گفت:
"تو شهید می شی".
جای قبرم رو هم بهم نشون داد.
این را هم گفتم اما باور نکردید!"